امشب هم مثل هر شب رفته روی پشت بوم و به ستاره ها خیره شده
بهش می گم تو چته پسر؟؟
چرا هر شب میای این بالا؟
مگه تو خواب نداری؟
می گه چرا قربونت برم، منم آدمم، خواب هم دارم، اما میام این بالا به این ستاره ها نگاه می کنم بلکه ستاره بخت خودم رو پیدا کنم، یعنی منم ستاره دارم؟؟!
ازم می پرسه تو چرا میای این بالا پیش من؟؟
بهش می گم آخه بخت تو بخت منم هست، ستاره تو ستاره منم هست!
می خنده و نگاهش رو ازم می گیره و دوباره به آسمون تیره شب خیره می شه
صداش می کنم: علی . . .

نگاه می کنه تو چشام و می گه چیه عزیزم؟
ازش می پرسم از ستارت چی می خوای؟
آه می کشه و می گه هیچی، نمی خوام شقّ القمر کنه، فقط کمک کنه دل پدر و مادرش راضی شه که منو قبول کنن، دوست دارم دوستم داشته باشن، ازش می خوام کمک کنه خوش بخت بشیم، همین!
فقط به تو می گم که بدونی!
علی عاشقشه، من درک نمی کنم چون به جز تصویری که توی آینه با علی حرف می زنه چیز بیشتری نیستم، فقط همین قدر می دونم که منم خیلی دوست دارم از تنهایی در بیام، دیگه موهام دارن سفید می شن، صورتم داره چین برمی داره، من عاشق نیستم، اما تنهام،
درست مثل علی!
نظرات شما عزیزان: